ارامشی از جنس بهار(۲)
نوشته شده توسط : Hunter

من دختر شادی بودم تو شمال کشور دختر یکدانه یک خان، پدرم عاشق من بود دو تا برادر داشتم برادر بزرگم برای تحصیل به خارج رفته بود اما برادر کوچکم متاسفانه اصلا دل به درس نمی داد و با دوستهای ناباب میگشت پدرم خیلی ناراحت بود هر کاری میکرد که دوستاش از برادرم جدا کنه اما نتونست شبها تا دیر وقت قماربازی میکردن بعد مست به خانه میامد پدرم با دیدن اینها متاسفانه سکته کرد و مرد و امارت و زمینها به دست برادر قمار بازم افتاد وهمه چیز کمکم تو قمار می بازید مادرم یک چشمش اشک ویک چشمش خون بود .

تا اینکه یک شب برادرم کنارم امد و گفت : می خواهی با هم بریم جای گردش؟ من که خسته شده بود از روستا امارت باشادی گفتم اره بریم مادرم نگران بود اما برادرم دستم گرفت رفتیم

به اینجای داستان که رسید خانوم بزرگ اشکش رو پاک کرد و ازجایش بلند شد ورفت...انگار قادر به ادامه داستان نبود...

ثریا و بهار تنها مانده بودند ولی بین شان سکوت حکم فرما بود صدای بچه ها آمد و هر دو از خدا خواسته به طرف اتاق هایشان رفتند..

گفته های سامان و قصه ی زندگیه خانوم بزرگ از ذهنشون پاک نمیشد... برایشان جای تعجب داشت که سامان انقدر محکم حرف زده باشه که اگه ثریا و بهار تغییر نکنن طلاقشان میدهم.. آخر او هم به سیم آخر زده بود بهار و ثریا در این فکر بودند که کاری کنن که سامان مثل ارباب نشه حداقل کار به زن سوم نرسه ولی بعد میگفتند که نه سامان.هرگز سراغ زن دیگه ای نمیره...

دو هفته ای گذشته بود و اوضاع امارت آرام تر از همیشه بود..صبح روز پانزدهم خانوم بزرگ و ثریا و بهار با صدای ماشین سامان بیدار شدند

خوشحال شدندو به طرف حیاط رفتند.سامان از ماشین پیاده شده بود اما تنها نبود.... همراه او یک زن بسیار زیبا و به ظاهر خارجی بود

ثریا و بهار نگاهی بهم کردند و دنیا روی سرشون خراب شد خانم بزرگ.که طعم این حس رو خوب چشیده بود شروع به صحبت کرد

خانوم بزرگ_ پسرم سامان این خانم کیه؟

سامان_ چند روزی مهمان ما هستند مادر جان و رفت داخل امارت

چند روزی گذشته بود اما سامان هنوز پیش ثریا یا بهار نرفته بود و به مهمانش رسیدگی میکرد و طبق قرارشان خانم هایش هم خونه خودشون بودند و.منتظر شوهرشان..

بهار فکر میکرد سامان پیش ثریا س و ثریا هم برعکس فکر میکرد.اما هر دو از فکر زن زیبای خارجی در نمی اومدند

ثریا دست از غرورش برداشت و به بهار تلفن زد و آنجا بود که متوجه شدن که سامان پیش هیچ کدوم شون نرفته پس تصمیم گرفتند که به امارت بروند و با خانوم بزرگ حرف بزنند ساعتی بعد هر دو امارت بودند و.از خانوم بزرگ.خواستند که بفهمه جریان چیه و او هم به سراغ پسرش رفت و پرس و جو کرد که این زن کیه سامان هم در جواب گفت :که این زن یکی از وارث های ماه چهره خانومه که چندین سال پیش وقتی هنوز من به دنیا نیومده بودم بی دلیل از شهر رفتن؛ اومده دنبال زمین ها و ارثی که از مادرش و خانواده ش مونده یکی از دوستام خواهش کرد که باخودم بیارمش امارت و ازش پذیرایی کنم که احساس غریبی نکنه ولی خدایی خیلی خوشگله، نه مادر؟

خانوم بزرگ دیگه صدای سامان رو نمیشنید... قلبش به تپش افتاد و نقش بر زمین شد اما کسی نمیدونست که جریان چیه و چه اتفاقی افتاده

سریع دکتر خبر کردند و منتظر بهوش اومدن خانوم بزرگ شدند.. سامان خیلی نگران مادرش بود . اگر اتفاقی بیافتد!!‍

دکتر بیرون امد از اتاق، همگی به سوی دکتر رفتن

دکتر- خدا رو شکر خطر بر طرف شد شوک بدی بهشون وارد شده بود باید خبری بدی شنیده باشه

همگی به سامان نگاه کردند

سامان- چه خبری ؟

دکتر- نمی دونم الان بهشون مسکن زدم یک ساعت میخوابه بهتره محیط ارامی براشون فراهم کنید استرس ناراحتی ازش دور کنید خوب اگه با من کاری ندارید من باید برم .

سامان تشکر کرد به مراد دستور داد که دکتر برسونه خودش هم به اتاق مادرش رفت ، ثریا وبهار گفتن : سامان به مادر مگه چی گفتی که حالشون بد شد ؟

سامان _ چیزی نگفتم فقط داشتم میگفتم این دختر «لیلی» کیه و چند روز میخواهد بمونه پیشمون

بهار و ثریا با نگرانی به هم نگاه کردن گفتند : مگه فامیل نداره بره پیش خانواده اش؟!!!!

ثریا - از وقتی امدی تو امارت موندی و به ما که سر نمی زنی حالی از بچه هات چی نباید به او نها سر میزدی ؟

سامان با عصبانیت گفت بهتره برید بیرون بالای سر مریض که نباید این حرفها رو بزنید وخودش زودتر بیرون رفت

 لیلی با تعجب به رفت و امد افراد امارت نگاه میکرد و فهمید اتفاقی افتاده به اتاق سامان رفت گفت : سامان جان چی شده چرا امارت امروز شلوغ شده سامان که تو فکر بود به لیلی نگاه کرد گفت : مادرم حالش بد شده دکتر امده بود لیلی با نگرانی ساختگی گفت : وای اتفاقی که نیفتاد ....

ثریا وبهار از کنار اتاق سامان میگذشتند که صدای یک آن زن را شنیدند

ثریا -حتما لیلی تو اتاقش

بهار- ببین چه با عشوه هم حرف میزنه ثریا به نظرت چکار کنیم ؟

ثریا - فقط خانم بزرگ میتونه با سامان صحبت کنه امیدوارم زودتر خوب بشه

در حال حرف زدن بودند که ناگهان دختر زیبایی از اتاق بیرون امده و با خنده ای که تو لبهاش بود به ثریا و بهار نگاه کرد گفت : من میرم به اتاقم برام قهوه درست کنید بیارید

ثریا که عصبانی شده بود گفت : اهای دختره فکر کردی کی هستی اول با کی صحبت میکنی بعد دستور بده دختره غربتی بعد معلوم نیست از کدوم قبرستونی امده برای من ادم شده بیا بریم بهار دستش گرفت لیلی رو از کنار در هل داد وارد اتاق سامان شدند .

لیلی نگاهی مرموزی به ثریا وبهارکرد وشونه هاشو‌بالا انداخت و رفت هردو با شتاب وارد اتاق سامان شدن اجازه گرفتن ونشستن ثریا نگاهی به بهار انداخت وگفت آقا سامان ما نگران خانم بزرگیم چی شد این دختره کیه اومده امارات سامان ابروهاشو تو هم برد و‌گفت نگران خودتون یا مادرمن؟ همین موقع بهار بانرمی گفت قربونتون‌برم الهی اگه‌بگم نه که دروغ گفتم اما اول خانم‌بزرگ که حق مادری به گردنمون دارن ودوسشون داریم

سامان آرومتر شده بود که ثریا ذهنشو ‌به هم ریخت

ثریا- چرا خانم بزرگ باید وقتی داشتی ازاین دختره میگفتی باید حالش بد بشه نکنه برمیگرده به گذشته سامان این دختره کیه اوردی تو این امارت؟! و بغض گلویش را گرفت

سامان -حرفاتون تموم شد پاشید برین به بچه ها برسین ودعا کنید مادرحالش خوب بشه انشالله که چیزی نیست

بهارو ثریا ازاتاق بیرون رفتن وسامان تو ذهنش هزارتا سوال آوارشد تو سرش که نکنه‌ثریا درست میگه نکنه مادرم بخاطر لیلی بدحال شد..

سامان دراتاق مادرش را اروم دربازکرد و‌داخل‌ شد وکنار مادرنشست و پیشنانی اش را بوسید وآروم‌گفت: مامان جون تو‌رو‌خدا زودتربهتر شو‌و به ما بگو چی شده‌ ودستای مهربون مادرشو توی دست گرفت وگفت هیچ.وقت منو‌تنها نذارمادرم تو‌تنها امیدو ‌پشتیبان منی مادرخوبم وبوسه کوچولویی به دست مادرزد ویواش به سمت دراومد وازاتاق بیرون‌رفت کمی ازاتاق فاصله گرفت و باصدای بلند مراد و صدا زد

سامان- مراقب حال مادرم باشین به همه خانمای این امارتم بسپارین که اگه مادرم کوچکترین‌واکنشی نشون داد وبهترشد نرن بشینن ‌ودرمورد لیلی ازش سوال کنن فهمیدی؟

 مراد - چشم اقا خیالتون راحت

سامان چند قدمی جلو‌تررفت و سرشو به طرف مراد برگردونند‌وگفت: لیلی خانمم‌ مواظب باشین به اتاق مادرم نرن و ازپیش آقا مراد دورشد.

ارباب جوان سخت بهم ریخته بود و توی حیاط امارت تند تند قدم برمیداشت یه مسیرو بصورت رفت و برگشت شاید ده مرتبه ای طی کرد بهار ازپشت شیشه کلافگی شوهرشو داشت میدید دلش واسه سامان سوخت سرش رو به اسمون کرد وگفت خدایا خودت این قضیه رو‌ختم بخیر کنن من وثریا کم مشکل با هم داشتیم اخه این لیلی ازکجا پیداش شد؟! خدایا خودت خانم بزرگ و‌سالم وسرحال نگه دار، سامانم‌گناه داره

سامان‌ از فکر‌کردن‌خسته شده بود راه اتاق لیلی رو در پیش گرفت ازپله‌های امارت محکم قدم برمیداشت و بالا میرفت پشت دراتاق لیلی که رسیدبه درکوبید

سامان- لیلی خانم اجازه هست بیام تو؟

 لیلی که روی تخت درازکشیده بود خودشو جمع وجورکرد

لیلی - بله اختیار دارین، بفرماین

سامان یه نگاه معنی داری بهش انداخت و‌گفت : سخت بهتون نگذره چیزی احتیاج ندارین ؟ چرا چند ساعته توی اتاق خودتونوحبس کردین؟ لیلی- اخه باوضعیتی که واسه خانم بزرگ پیش اومد ترجیح دادم تو اتاقم بمونم خوبن که انشالله ؟

سامان - خوبن بهترم میشن شما نگران نباشین و چشماشو انداخت تو صورت لیلی و گفت : قصدتون ازاومدن به اینجا همون ملک واملاک خریدو‌فروش کردنه دیگه ؟

لیلی دستپاچه‌ و هول زده گفت‌: اره چه قصد دیگه ای میتونم داشته باشم اخه؟!

 سامان ایندفعه با جذبه وقدرت بیشتری گفت :دوباره میپرسم شما کی هستین قصدتون چیه ؟ وب ه چشمان لیلی خیره شد چشمان لیلی پرشده بود ازاشک و بغض کرده بود که صدای اقا مراد توجه‌سامان وبه خودش جلب کرد

مراد- اقا سامان آقا سامان کجایین ؟ بیان خانم بزرگ به هوش اومدن خانم بزرگ اسم شما راصدا میزننن

سامان سریع ازجا بلند شد و‌بدون توجه به اشکای لیلی اتاق رو باعجله ترک کرد

سامان- مراد چی شده چرا امارت رو گذاشتی رو سرت؟

مراد با خوشحالی گفت: اقا خانم بهوش امدن اسم شما رو صدا میکنن مثل اینکه با شما کار داره نزاشتم ثریا خانم بهار خانم برن پیشش

سامان - خوب کاری کردی بریم

سامان به کنار مادرش رسید پیشونیش را بوسید

سامان- خوشحالم حالتون بهتره مادر

خانم بزرگ - سامان پسرم تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی بگو واقعا این دختر کیه و برای چی اینجا اومده اصلا چرا امارت اومده؟

سامان - مادر شما لیلی رو میشناسید ؟

خانم بزرگ- اون چشمها برام اشناست خدا نکنه دختر اون کسی که فکر میکنم باشه اگه باشه زندگی همه ما به هم میخوره

سامان با بهت گفت: دختر کیو میگین مادر؟

خانم بزرگ - این بر میگرده به سال های پیش ....

که یک دفعه در باز شد بهار و ثریا وارد شدن

سامان - شما اینجا چه کار میکنید؟! مگه نگفتم باید دورور مادر خلوت باشه

خانم بزرگ - نه بذار بمونن بچه ها میخواهم ادامه داستان زندگیم براتون تعریف کنم تا کجا رو براتون تعریف کرده بودم؟

بهار کنار سامان نشست گفت : تا اونجا که یک شب برادر کوچکتون شما رو به شهر برد برای گردش

خانم بزرگ - اره یادم افتاد اون شب خیلی خوشحال بودم چون راحت بدون اون قوانین سختف برای خودم بگردم وقتی با فرامرز به شهر رسیدم اول به مغازه بزرگی رفتیم وکت دامن کوتاهی خریدم با کلاهی که تازه مد شده بود ودختر خانمها سرشون میکردند من که قند تو دلم اب شده بود گفتم فرامرز کجا داریم میریم ؟

فرامرز - فهمیه میدونی امروز مهمانی بزرگی خونه دوستم هستش که تمام خان زادها دارن میان تو اون مجلس نمی دونی چقدر خوش میگذره

فهیمه- که خیلی خوشحال شد حالا خیلی مونده گفت نه نزدیک شدیم امروز هر چقدر دوست داری خوش بگذرون ببینم باز میگی من رو جایی نمی بری ! من هم که خوشحال بودم گفتم من که خیلی دوستت دارم داشش کوچیکه

فرامرز دستمو توی دستاش محکم گرفته بودو با اطمینان خاطر گفت: فهمیه اینجا مهمونی ازما بهترونه مواظب رفتارت باش مودب وباوقار تو‌زیبایی داری که هر دختری این امتیازو نداره کی میدونه شاید تو این مهمونی پرنده اقبال روی شونه های مام نشست و لبخند دندانمایی زد

منم غرق رویاهای جور واجورشدم که یهو فرامرز گفت: رسیدیم همینجاست پیاده شو

وقتی پیاده شدم یه امارت بزرگ وپرزرق وبرق جلوی چشمام دیدم و ادمای خوش پوش وشیک به درامارت که رسیدیم یه مردبلندقدی جلو آمد وگفت: خوش اومدین شماهم ازمیهمانان امشب هستید؟ که داداش فرامرزم با غرور خاص خودش گفت: بله صدالبته ، اگه ‌نبودیم اینجا نمیومدیم

وای چه امارت باشکوهی چه زرق و برقی دیگه همه حواسم به امارت بود وادمهاش که دوست برادرم که مدتها توی این امارت کارمیکرد گفت: بلاخره اومدی فرامرز چرا خواهرتو اوردی مگه قرارنبود تنها بیای باهم خوش باشیم تو این سورو سات؟ فرامرز گفت: چه عیبی داره خواهر خوشگلمم اوردم یه تفریحی بکنه مشکلی هست ؟! رضا گفت: نه دیکه اوردی....چه میشه کرد وبه طرف جایگاهی که مخصوص مهمونا بود‌ مارو راهنمایی کرد

وقتی وارد تالار پذیرایی شدیم دیدم همه ی جوانها از دختر و پسر با هم در حال رقص پا کوبی بودن و یک عده در گوشه و کنار سالن جام های رنگی در دست درحال صحبت باهم هستند. ترسیدم دست فرامرز رو سفت گرفتم .

فرامرز با اخم گفت: ول کن دستم رو مثل بچه های کوچک به من نچسب فهمیه مواظب رفتارت باش ابروم پیش اینها نبر

بعد هم دستم رو ول کرد سراغ دختری زیبا رفت من روی صندلی در گوشه ای از تالار نشستم رضا دوست فرامرز به طرفم آمد

رضا- چرا اینجا نشستی باز فرامرز انا رو دید همه رو فراموش کرد؟! بیا کمی نوشیدنی بخور و دست من رو گرفت و برد کنار جمعی از دختران و پسران

رضا- بچه ها یک دختر زیبا اوردم همه با هم اوووووووو ببین رضا چی شکار کرده

رضا خندید گفت: ای مواظب حرف زدنت باش اگه زیبا اینجا بود کارم با ....

این خانم زیبا فهمیه خواهر فرامرز ه

یکی از پسرها گفت : فرامرز این خواهر زیبا کجا قایم کرده بود .

یکی از دخترها گفت: باز اینها یک دختر دیدن چرت پرتهاشون شروع کردن بیا عزیزم من لیلا هستم بیا بریم روی صندلی بشینیم

بعد دستم رو گرفت به طرف گوشه ای از سالن رفتیم

لیلا- فهمیدم اولین بارته وارد این مهمانی شدی بهتر اون نوشیدنی تو دستت را نخوری اون مشروبه بده من بیا این اب البالو بخور عزیزم

من که خجالت کشیده بودم گفتم : بله واقعا هول کردم اخه اولین باره که به چنین مهمانی امدم فرامرز هم سریع تنهام گذاشت ممنونم که کمکم کردی

لیلا خندید گفت :وای ببخشید یاد چند سال پیش خودم افتادم نگران نباش راه میافتی

لیلا - حالا چند سالته

فهیمه- شانزده

لیلا - من دو سال ازت بزرگ ترم اینجا زندگی نمیکنیم به خاطر برادرم تیمور که چند وقت افسرده شده به خونه بزرگی اینجا داریم امدیم امروز میاد اخه دوست صمیمی رضا تست بهت نشون میدهم

گفتم افسرده شده چرا؟ قیافه اش ناراحت شد گفت : اون عاشق دختری شده بود ولی اون ..... ول کن از خودت بگو

من که تعجب کرده بودم مگه میشه پسر جوان هم افسرده بشه ولی با لیلا احساس دوستی کردم

گفتم : من فهمیه هستم تو امارت تو روستای زیبایی زندگی میکنیم پدرم خان بود ولی متاسفانه یک سال پیش مرد، برادرم بزرگم فرهاد در خارج درس میخونه با برادر کوچکم هم فرامرز با مادر تو امارت زندگی میکنیم

 لیلا - من از تو خیلی خوشم امده دختر بی شیله پیله ای هستی همه این دخترها که میبینی بغیر توجه به قر فرشون دیگه به چیز دیگه ای توجه ندارن

در این لحظه لیلا با هیجان گفت : اووووو ببین کی امده؟ اونهاش برادرم تیمور ببین چه زیباست من که عاشق برادرم هستم یک کم اخمو و مغروره اما قلب مهربانی داره و ریز خندید...

دنبال نگاه لیلا‌رو‌گرفتم چشمم افتاد به جوان چهارشونه وخوش پوش .... نمیدونم یهو چم شد دلم هوری ریخت پایین ضربان قلبم تندتند میزد دلم ‌نمیخواست چشم ازتیمور بردارم که یکدفعه باصدای لیلا به خودم اومدم

لیلا- فهمیه؟ ‌فهمیه جان چی شدی؟!

هاج و واج نگاش کردم وگفتم: هیچی عزیزم

بلند بلند خندید وگفت: محو تماشای داداشم تیمور شدی ناقلا

با چشمکی که زد گونه هام سرخ شد و به من من افتادم وگفتم: آخه خیلی خوشتیپ وباوقاره

لیلا - ولی جانم دوست دخترداره دورش تا دلت بخواد ..راستی گفتی پدرت مرده؟ متاسفم

منم با ناراحتی اب دهنم رو قورت دادم وگفتم: اره سال پیش ولی خداروشکر ملک واملاک زیاد واسمون گذاشته

لیلا - خیلی هم عالی عزیزم تو‌اینجا بمون من باید به بقیه دوستامم سربزنم میام پیشت دوباره خودتو‌سرگرم‌کن زود برمیگردم پیشت

لیلا رفت ولی من ازتیمور چشم برنمیداشتم ،‌گاهی اوقات به خودم نهیب میزدم دختر مگه نشنیدی خواهرش گفت دوست دختر داره اونم نه یکی چندتا!!!!! داری به چی نگاه میکنی مگه دیگه پسر خوشتیپ تو این مهمونی نیست؟!!! اما نمیتونستم چشم ازش بردارم ‌بوی الکل و مشروبم‌که بیداد مبکرد توسالنف البته اقا تیمورم ‌بنظرم داشت زیاده روی میکرد وکم کم مست میشد دیگه‌حوصلم‌سررفته بود و نگران داداش فرامرزم بودم پس چی شدبازاین رفت خوشگذرونی منو تنها گذاشت؟

تو همین فکرا بودم که یدفعه یه نگاه سنگین و توی صورتم حس کردم سرمو که اوردم بالا آقا تیمور روبه روم بود دستپا چه شدم و‌یکدفعه ازرو صندلی بلند شدم و سلام دادم

تیمور - سلام چه دختر خوشگلییییی افتخاراشنای با چه‌کسیودارم؟ چراتنهایییی؟

دستشودرازکرد بدون‌هیچ‌معطلیه دستم اوردم جلو و دستشو لمس کردم

فهیمه- فهیمه.. فهیمه هستم... تمام بدنم گرگرفته بود و میلرزید تیمورکه حالمو دید دستشو کشید ‌وگفت : چیه دختر چته مگه میخام بخورمت نترس ویه جام مشروبم تو اون دستش بود‌ بالا برد وخورد

تیمور- تو اردوست دخترمم قشنگتری خوشگلیت قابل تحسینه وبلند بلند خندید

تمیمور - مشروب ؟ من مات ‌نگاهش میکردم

تیمور- بزنیم‌ سلامتیت

فهیمه- نه ممنون من نمیخورم

تیمور- ولی من برا خوشگلی وخانمی تو میخورم وازکنارم رد شد ..........

نمیدونم چرا یهویی دلم ریخت پایین چه احساسی بود نمیدونم؟! ولی بغضی که گلومو گرفته بود داشت خفم میکرد نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم سریع خودمو به بیرون تالار رسوندم ، بیرون تالارباغه قشنگی بود پراز درختان و گلهای زیبا شروع کردم به نفس کشیدن بلکه عطر گلها حالمو بهتر کنه ولی نمیدونم چرا اشکهای چشمام شروع به باریدن کرد خدایا چرا من اینجوری شدم چرا حرفهای یک پسر غریبه اینقدر حاله منو دگرگون کرد سوزشی که ته قلبم احساس میکردم از تنفر نبود ازعشق بود یعنی من عاشق این پسر شده بودم؟! برای اولین بار داشتم طعم واقعی عشق رو حس میکردم!!!

مدتی اونجا بودم واشک ریختم بعد به تالار برگشتم ولی دیگه نه حوصله و نه دل و دماغ اونجا موندن رو داشتم فرامرز یه گوشه ازتالار غرق عیش ونوش بود لیلا با لبخندی که رو لب داشت بهم نزدیک شد دستموگرفت وگفت: کجابودی دختر همه جارو دنبالت گشتم

چشمم به چشماش افتاد خداییش ازخوشگلی چیزی کم نداشت چشماش خیلی شبیه چشمان تیمور بود

فهیمه- حوصلم سررفته بود رفتم توی باغ کمی قدم زدم ولی خیلی خسته ام دیگه حوصله اینجارو ندارم

من رو دنبال خودش کشید

لیلا- بیا بریم عزیزم غصه نخورمن اینجام نمیزارم حوصلت سربره

همینجورکه دستم تودسته لیلا بود از کنارتیمور رد شدم دورش پراز دخترای بزک دوزک کرده بود حتی متوجه من هم نشد دوباره بغض لعنتی سراغم اومد... یعنی واقعا تیمور رو دوست دارم یا نه؟

ساعتی گذشته بود و مهمانی خلوت تر شده بود فهمیه برای اینکه نشون بده که از بقیه چیزی کم نداری کمی مشروب خورده بود تیمور بدجوری چشمش فهمیه رو گرفته بود، فهمیه هم نمیتونست چشم از تیمور برداره... فرامرز و تیمور و دوستاشون حسابی مست مست بودند و صدای خنده هاشون هر لحظه بیشتر میشد، فهمیه خسته شده بود به یکی از اتاق های خلوت تر رفت و گوشه ی مبلی نشست و آروم آروم چشم هایش بسته شد و خوابید...

با صدایی از خواب بیدار شد چشم که باز کرد دید تیمور کنارش نشسته ، ترسید و از جایش پرید..

تیمور_ آروم باش فهمیه... چقدر صدات کردم تا از خواب بیدار بشی..

فهمیه از خالی بودن امارت و مستیی تیمور ترسیده بود تیمور هر لحظه به او نزدیک تر میشد...

فهمیه_ تیمور چیکار داری میکنی؟ نزدیک نیا... فرامرز کجایی؟؟ و بعد زد زیر گریه...

تیمور_ آروم باش عزیزم... کاری باهات ندارم، تو خیلی خوشگلی فهمیه. نمیتونم ازت چشم بردارم گریه نکن، من دوستت دارم

تیمور حال خودش رو نمیفهمید و به طرف فهمیه هجوم آورده بود و اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد!!...

فهمیه دختر کم سن و سالی بود و انتظار چنین اتفاقی رو نداشت... گریه اش بند نمی اومد و برادرش رو صدا میزد...

تیمور _ هییییس... آروم باش... چته دختر؟ من دوستت دارم...

کار تیمور تموم شده بود و گوشه ای از اتاق خوابش برده بود..از طرفی دیگر فرامرز که با لیلا دوست بود، در اتاقی دیگر سرگرم بودند و صدای گریه های خواهرش رو نمیشنید.. دو ساعت دیگر گذشت و صبح رسیده بود فهمیه هنوز شوکه و ناراحت بود... زندگیه دخترک در یک شب سیاه خراب شده بود، تیمور هنوز خواب بود، صدای فرامرز به گوش فهمیه میرسید..

فرامرز_ فهمیه... خواهر جان کجایی؟

لیلا_ فهمیه جان... کجاااایی عزیزم؟

فهیمه_ داداش.... و زد زیر گریه

فرامرز خودش رو به خواهرش رساند و وقتی او و تیمور رو در این وضعیت دید عصبانی شدف متوجه قضیه ی دیشب شد، سراغ تیمور رفت و شروع به کتک زدنش کرد، تیمور از خواب بیدار شد

تیمور_ چی کار میکنی فرامرز...چرا کتک میزنی

فرامرز_ عوضی با خواهرم چیکار کردی.. میکشمت کثافت

تیمور_ من کاری نکردم... چیزی یادم نمیاد

فرامرز_ چی؟ یادت نمیاد؟ یه نگاه به خودت و خواهرم بنداز کثافت... میکشمت

لیلا_ تیمور چیکار کردی؟ فهمیه چه بلایی سرت اومده؟!!!

فهمیه فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت، فرامرز از کتک زدن تیمور خسته نمیشد، تیمور هم از جا بلند شد و دعوا و کتک کاری بیشتر شده بود

فرامرز_ کثافت.... مادرم فهمیه رو دست من سپرده بود... حالا من چیکار کنم چی بهش بگم؟

لیلا _ فرامرز آروم باش.. قضیه رو.درستش میکنیم

تیمور_ من هیچی یادم نمیاد فرامرز... حتی نمیدونم چیکار کردم

فرامرز_ عوضی... کارت رو.کردی حالا میگی یادم.نمیاد... میکشمت

لیلا_ فرامرز تو رو خدا نزنش..درستش میکنیم

فرامرز داد زد و.گفت:

چطوری میخواید درستش کنید، چطوری؟ من شکایت میکنم ازت مردک کثافت

لیلا که فرامرز رو خیلی دوست داشت برای از دست ندادن او باید کاری میکرد

لیلا_ فرامرز... تیمور با فهمیه ازدواج میکنه...

تیمور_ چی داری میگی تو؟ پس ماه چهره چی؟

لیلا_ ساکت باش تیمور.. اگه حرف اضافه بزنی به مامان و بابا میگم که چه غلطی کردی.. اونوقت از ارث محرومت میکنن... حالا دیگه خودت میدونی...

فرامرز_ لیلا من کوتاه نمیام... باید شکایت کنم ازش

لیلا_ اگه شکایت کنی آبروی فهمیه و خانواده ت میره فرامرز.. تو هم کوتاه بیا...برگردید خونه تون، ما چند روز دیگه میایم خواستگاری...

فهمیه هنوز شوکه بود... توی یک شب کلا زندگیش تغییر کرده بود و قرار بود با تیمور کسی که زندگیش رو خراب کرده بود ازدواج کنه....

قرار گذاشتند که این راز بین 4نفرشان باقی بمانه و کسی چیزی نفهمه.ولی همه ناراحت بودند. تیمور هم دیگه به ماه چهره که همیشه عاشقش بود و پدرش نذاشته بود باهاش ازدواج کنه نمیرسید دختری که سالها تیمور عاشقش بود و علت افسردگیه گذشته اش بخاطر این قضیه بود

به اینجای خاطرات خانم بزرگ که رسید سامان گفت:

سامان_ مادر من هنوز نفهمیدم... چی داری میگی... این حرفهایی که میزنی یعنی چی؟

خانوم بزرگ_ سامان جان به چیزهایی که تعریف میکنم خوب گوش کن و چیزی نگو.. شاید دیگه زنده نباشم که برات تعریف کنم... این حرفها رازهای چندین سال زندگیه منه...باید بفهمی که وقتی گفتی لیلی دختر ماه چهره س چرا حالم بد شد،گفتن این حرفها برام خیلی سخته، پس فقط گوش,بده و چیزی نگو...

بهار و ثریا هر دو مات و مبهوت به سرگذشت خانوم بزرگ گوش میدادند ولی حرفی برای گفتن نداشتند.فقط به خانم‌بزرگ‌خیره مونده بودن و میخاستن ادامه سرگذشت خانم‌بزرگو‌ بشنوند.

 خانم بزرگ - باچه ذوقی ‌به امارت وجشن رفتم ‌با چه احساس گناه و بدبختی به خونمون برگشتیم یه چشمم اشک ‌بود یکیش خون توی دلم ازتیمور متنفرشده بودم ازخودم بدم میومد حتی ازفرامرز برادرم‌ تنفر داشتم توی راه فکرای عجیب غریبی به سرم زده بود گفتم رسیدم‌ امارت خودمو میکشم‌ اگه‌ لیلا نتونه تیمورو راضی کنه‌بیاد خواستگاریم‌‌‌چیکارکنم؟!!! چه بلاییی سر آینده‌ من میومد بدبخت میشدم فرامرزم داغون بود تند تند سیگار روشن‌میکرد و‌ میکشید و هی آه میکشید وقتی سیگارش‌تموم شد رو به ‌من کرد و گفت شرمندتم ، من باعث این ابروریزی شدم قسم‌میخورم اگه‌تیمورنیاد سراغت خون به پا میکنم میکشمش. غصه نخور خواهرخوشگلم و جوشش اشک را در چشمان این برادر بی قید دیدم پس او هم میتوانست مهربان باشد و غیرتش را خرج یک دانه خواهرش کند!

بعد که کمی اروم‌شد گفت: فقط‌به مادر چیزی نگو وخودت رو شاد بگیر وگرنه مادرمون پس میفته

به درامارتمون رسیدم درو که باز کردیم طاهره خانم دوید استقبالمونوگفت خانم چشمتون روشن بچه ها اومدن که دراتاق مادرم بازشدو خنده‌کنان اومد به استقبالمون ‌عزیزای من دلم تنگ شده بود براتون دخترخوشگلم‌بدو‌بغلم ببینم همینکه مادرم منو.به اغوش گرفت دیگه بغضم ترکید وهای های گریه کردم مادرم‌ خودشو کشید عقب و‌کفت چی شده فهیمه چته داری منو‌نگران میکنی که فرامرز مجال به من ندادو‌گفت هیچی دلش واسه شما تنگ شده مادر انموقع که دخترتو لوس میکنی ووابسته خودت دوروز دوری همین اداها رم داره مادرجان.........

خودمو از اغوش مادرم جدا کردم طاقت نگاه های کنجکاو مادر وحسرت بار فرامرزتوانی برام نزاشته بود خودمو به سرعت به اتاقم رسوندم چشمانم ازاشک زیاد تار شده بود سرم ازدرد داشت میترکید دیگه تصویر تیمور تویه ذهنم قشنگ نبود قلبم درون سینه اتیش گرفته بود ازت متنفرن تیمور زندگیمو خراب کردی من فهمیه ان دختره شادو سرخوش به یکباره داغون شدم خدایا کاش تمومه این اتفاقافقط خواب بود تاصبح اشک ریختم وبه بخت شومه خودم لعنت فرستادم نفهمیدم ازگریه زیاد کی خوابم برده بود صبح باصدایه مادر ازخواب بیدارشدم هرچند چشمام ازپفه زیاد باز نمیشد تا خواستم ازجام بلند شم درد بدی تویه کمرم احساس کردم دوباره یادم اومد چه بلایی سرم اومده مادرم بالبخنده شیرینش منو نگاه میکرد فهیمه جون مادر چرا بلند نمیشی اینجوری دلت برای من تنگ شده پاشو دختر لنگه ظهره ابی به دست وصورتت بزن مادر ازاتاق بیرون رفتم اروم ازجام بلند شدم رفتم صورتمو شستم چشمم به اینه افتاد خدایااین

منم دختری بارنگه پریده وچشمانی بی رمق چند روزبعد خانواده تیمور بامادرم تماس گرفتن وقراره خاستگاری رو گذاشتن مادر اول مخالفت کرد ولی تعریف های تیمور جایی برای شک و تردید نزاشت

فرداشب یک شب تلخ در زندگی من رقم میخورد رویایی ترین شب زندگی که میتونه برای هر دختری باشه ، عشق و نفرت دست به هم داده بود تا حال منو اینجوری کنه.، با خودم میگفتم لعنتی من که داشت دلم برات میلرزید چرا اینجوری کردی...

تیمور شده بود پست ترین ادم زندگیه من....

دلم برای خودم میسوخت ...چقدر دوست داشتم مثل دخترای اطرافم به اجبار مرد زندگیمو انتخاب نکنم....دلم برای این خوشحالی مادرم میسوخت و غمی که خط پیشونی برادرمو نمایان تر کرده بود

و بلاخره شب خواستگاری رسید مادرم میگفت دختر پاشو تیمورخان میخاد بیاد خواستگاریت این چه ریختیه؟!!!

برایم کت دامن سفید رنگی انتخاب کرد کت دامن سفیدو مشکی ک همیشه هیکلم توش به ستایش میفتاد...

نیازی به ارایش نداشتم چون برام مهم نبود نمایان شدنم تو چشمای تیمور....اما مادرم کمی آب و رنگ به صورتم داد. دلم برای پدرم تنگ شده بود دلم میخواست باشه....تا منوتو این شب ببینه....فرامرز سکوت کرده بود، گوشه ای نشسته بود ،کمی کلافه بود..

 بلاخره زنگ در به صدا در اومد، صداشونو میشنیدم، صدای پدر و مادرش رو میشنیدم و همچنین لیلی اما تیمور فقط سلام کوچکی کرد...

منتظر صدای مادرم بودم.

بلاخره مادرم صدام کرد و گفت دخترم فهیمه بیا، از در که وارد شدم با خانمی رو برو شدم

زنی بود خوش چهره و همچنین خوش تیپ و مهربونی تو چهرش موج میزد، پدرش جدی به نظر میرسید لیلا هم دیدم اما دیگه حس قبلی رو بهش نداشتم نگاهم به تیمور افتاد ک دقیق شده بود روی من .. بلاخره بعد از سلام و علیک نشستم کنارشون.

اون شب هم گذشت، رفتن....

رفتن و من موندم و یک دنیا غم...

به اینجای خاطرات که رسید غمی در چشمان خانم بزرگ نشست که حکایت سختی آن دوران زندگی اش بوده

خانم بزرگ – بچه ها نمیخوام سرتونو درد بیارم اما ازین جا به بعد رو خوب گوش کنین

شب عروسی ما بود؛ من بودم و تیمور، من کنار شوهرم لباس عروس پوشیدم و همه به ما افتخار میکردن

اما ما....!!!دریغ از ذره ای خوشحالی، بلاخره شب اول زندگی مشترک من رسید تیمور اونشب جدا از من خوابید اولش خوشحال شدم

که کنارم نیست تا عذاب بکشم تا اون حس نفرتم بیشتر شه

خوابیدم توی اتاقی سرد و بیروح ، دلم مادرمو میخاست بلند شدم برم بیرون، توی این امارت بزرگ قدمی بزنم

اتاق من ته سالن بود ظاهرا کسی توی امارت نبود برای راحتی من و تیمور...هه

به پله ها که رسیدم از توی اتاق که درش نیمه باز بود صدای خنده شنیدم!!!!!!!!!

سخت ترین شب زندگیم شبی بود ک توی مهمونی با تیمور گذروندم

اما سخت تر این بود ک کنار شوهرم ماه چهره رو دیدم، دختری ک معشوقه ی شوهرم بود

شب اول عروسی من، توی حجله ی من خوابیده بود.....

دنیا روی سرم‌خراب شد‌ نتونستم‌ تیمورو با ماچهره ‌ببینم چنان ‌عشوه گری میکرد که ‌حالم ازهردوشون بهم خورد دودل شده بودم چیکارکنم‌ازرفتارشوهری که تو.نگاه اول عاشقش شدم وحالا ازش متنفرم چشم‌پوشی کنم یا‌ برم تو اتاق؟!!! یه حسی بهم گفت‌ برگرد!‌ تمام‌ بدنم میلرزید حتی بیشترازاون‌شبی که تیمور اون بلا رو سرم آورد پاهام رمق راه رفتن نداشت بدنم‌سست وبی حس شده بود یه ضعفی توی وجودم حس میکردم‌ چندقدمی که برداشتم نفهمیدم‌چی شد که یهوافتادم خوردم به گلدونی عتیقه ای که کنار سالن بود وتو اون‌سکوت خونه صدا مثل منفجرشدن بمب توی سالن امارت پیچید وازهوش رفتم باضرب سیلی تیمور به‌خودم اومدم !

تیمور- ‌‌فهیمه فهیمه چت شده و‌اینجا چیکارمیکنی؟!! به هوش بیا ببینم

چشمامو‌بازکردم و‌خودمو ازتو ‌بغلش‌کنار کشیدم وگفتم: ‌به من دست نزن تیمور وگرنه داد و بیداد میکنم همه ادمای امارت بیان چیزای و که دیدم واسشون میگم فقط کمکم‌کن برم تو اتاقموو برو . شروع‌کردم‌ به گریه کردن

فهیمه- تو بامن چیکارکردی گناه من چی بود اخه؟!!

تیمور- حرف میزنیم فهیمه‌آبرومو‌ نبر بابام اگه بفهمه بیچاره میشم ازارث محروم میشم تو رو‌خدااا توضیح میدم

انگشتمو گذاشتم روی لباش وگفتم: هیسسسسس نمیخوام بشنوم

دیدنمیتونم‌راه بیام بغلم کردو‌بردم تو اتاقم وگذاشتم روتخت وگفت دراز بکش برم‌یه آب قندی چیزی بیارم‌

داد زدم سرش: برو بیرون هیچی نمیخوام ولم کن ازجونم چی میخوای؟ وملحفه راکشیدم رو سرم و زار زار گریه کردم فقط صدای بسته شدن دروشنیدم.

چند روزی گذشته بود ومن لب به غذا نزده بودم، تیمور و ماه چهره در خلوت باهم خوش میگذروندند ولی من هر روز تنها تر از قبل میشدم

بیشتر از این ناامید بودم که تیمور بعد از بلایی که به سرم آورد رفت با یه زن دیگه و این وسط فقط من سوختم، تصمیم گرفتم انقدر غذا نخورم تا بمیرم، خیلی ضعیف شده بودم اما کسی به سراغم نمی آمد.انگار وجود نداشتم!!!!!!!

در اتاق رو قفل کرده بودم که کسی وارد نشه، دو روز به این صورت گذشت، حتی دیگه چشم هام رو هم نمیتونستم باز کنم ولی خوشحال بودم که مرگم نزدیکه...

صدای در زدن می آمد.. فقط صدا ها رو میشنیدم...نه چشم هام باز میشد و نه میتونستم.حرفی بزنم

انگار صدای فرامرز بود

فرامرز- در رو باز کن فهیمه خواهرم...

و بعد صدای دعوای فرامرز با تیمور می اومد که میگفت :تیمور تو چطور سراغ خواهرمو نگرفتی؟ چند روزه از اتاق بیرون نرفته و تو حالشو نپرسیدی؟ حواستو جمع کن.. اگه بلایی سرش بیا زندگیتو به آتیش میکشم، همه ی دنیا رو از کثافت کاری هات باخبر میکنم

صدای در زدن اومد ... و بعد هم صدای شکسته شدن در

فرامرز_ فهمیه چه بلایی سرت اومده... بمیرم برات؟ تیمور حق خواهر من این نبود..

گریه ش گرفته بود و اومد بغلم کرد

من فقط,صداشو میشنیدم

فرامرز_ چیزی بگو خواهرم...دکتر خبر کنین....دیگه صدای هیچکسی رو نمیشنیدم..

چشم هام رو که باز کردم دیدم فرامرز کنارم نشسته

فرامرز_ عزیزم.. حالت خوبه..؟ خدا تو رو دوباره بهمون داد

فهیمه - چرا منو نجات دادی؟ دلم میخواست بمیرم...

فرامرز_ اگه برای تو اتفاقی بیفته منم میمیرم.. نگو....استراحت کن تا بگم برات غذا بیارن...

فهیمه -نمیخوام... هیچی نمیخوام

تیمور گوشه ی اتاق ایستاده بود و به حرفهای ما گوش میداد

فرامرز_ فهمیه اگه تیمور چیزی گفته که ناراحتت کرده بهم بگو

تبمور با چشمهاش بهم التماس میکرد که چیزی نگم

فهیمه - فرامرز... میخوام بخوابم و چشم هام رو بستم، تیمور از فرامرز میترسید،خداروشکر کردم که فرامرز هست نمیذاره تنها بمونم، چند روز دبگه گذشت و چند نفر ازم مواظبت مبکردند تیمور و فرامرز هم بهم سر میزدن.حالم بهتر شده بود، یک هفته ی دیگر گذشت،کاملا خوب شده بودم، بلاخره از اتاق رفتم بیرون، دوباره از اتاقی که اونشب تیمور و ماه چهره داخلش بودن گذشتم! غم ناراحتی تمام وجودم رو گرفت، از داخل اتاق صدایی می اومد، پشت در به صدا گوش دادم،انگار صدای تیمور و اون زن شوم بود

ماه چهره_ تیمور من خیلی وقته که ازت حامله م اما تو بجای اینکه بامن ازدواج کنی رفتی بایه دختر دبگه ازدواج کردی.. دیگه تحمل یواشکی همدیگه رو دیدن رو ندارم،پدرت هم که اجازه نمیده با من ازدواج کنی..من دیگه طاقت ندارم...از این شهر میرم و نمیذارم هیچوقت دستت به بچه ت برسه.

تیمور _ ماه چهره صبر کن... صبر کن... نرو .. من همه چیز رو حل میکنم... من عاشقتم..

ماه چهره_ عاشقم نباش... دیگه تحمل ندارم.. نمیتونم صبر کنم تا 9 ماهه بشم..

و به سمت در اومد، خودم رو قایم کردم که کسی من رو نبینه ولی ته دلم خوشحال بودم که پای اون دختر از زندگیه تیمور بریده شده..

چند روز بعد همه جا خبر پیچید که ماه چهره فرار کرده و رفته پیش یه پسر شهری تا باهم برن خارج...تیمور خیلی ناراحت بود و مدام مست میکرد، حالش اصلا خوب نبود،باید ماه چهره رو.فراموش میکرد،اوضاع بدتر از قبل شده بود برای فراموش کردن ماه چهره هر روز با یه نفر بود...

یا مست بود یا زن بازی میکرد..دیگه طاقتم طاق شده بود..

2_3ماه از زندگیه مثلا مشترک منو تیمور گذشته بود ولی تیمور بهتر نشده بود، وسایلم رو جمع کردم که برای همیشه خونه رو ترک کنم...

از کنار اون اتاق شوم گذشتم، تبمور توی همون اتاق دوباره با شیشه های الکل خلوت کرده بود، برای اولین بار پا توی اون اتاق گذاشتم و به تیمور گفتم :تیمور... من برای همیشه دارم میرم... دیگه نمیتونم تحملت کنم، من میرم توهم هر غلطی خواستی بکن

خواستم برم که تیمور دستم رو.گرفت و گفت:

تیمور_ نرو... خواهش میکنم نرو... تو تنها کسی هستی که برام موندی، کمکم کن تا ماه چهره رو فراموش کنم

فهمیه- تو دوباره مست کردی و چرت و پرت گفتی؟ وقتی مستیت بپره میگی من چیزی یادم نمیاد، خدا حافظ برای همیشه...

تیمور از جاش بلند شد و منو بوسید و گفت : نه... این حرفم دیگه واقعیه..

من با بوسه و حرفهای او شوکه شده بودم ولی از بوی عرقی که تیمور میداد حالم بد شد و بالا آوردم و بعد هم ضعف کردم، نفهمیدم چی شد که حالم اینطوری شد، تیمور دکتر خبر کرده بود..

حالم خیلی بد بود، تیمور اومد نزدیکم

تیمور_ حالت خوبه؟ دکتر حالش چطوره؟

حالم بد شد و گفتم :تیمور برو بیرون از بوی الکل حالم بدمیشه

تیمور نگران شده بود و با نگرانی پرسید: دکتر چی شده؟ میشه بگید؟

دکتر_ چیزی نیست.. فقط فهمیه خانوم به بوی الکل ویار داره...

با تعجب گفتم:منظورتون چیه؟

دکتر_ مبارک باشه... حامله اید...

دنیا روی سرم خراب شدچشمام جایی رونمیدید گوشهام دیگه چیزی رونمیشنید خدا یا اخه چرا؟!!!!!

نگاهم به تیمور افتاد برقی که توچشاش دیدم دلمو لرزوندیعنی این مرد پدر بچه منه کاش این بچه حاصله عشق بود نه خیانت تیمور باشنیدن این حرف دکتربه سمت من اومددستموتوی دستش گرفت و بوسید تمام بدنم داغ شده بودیعنی من هنوز این مرد رو دوست داشتم؟! نگاهی دقیق به تیمورکردم چشمان خمار، موهای ژولیده ولی باتموم این بهم ریختگی هاش هنوز زیبا بود . دوباره دلم لرزید تیمور بالبخندی به لب گفت: فهیمه جان کمکم کن، ترکم نکن بخاطر بچه، من میخوام جبران کنم تموم زجرها،تموم ناراحتی هایی که به خاطر من کشیدی رو خواهش میکنم ترکم نکن ..

این تیموربود که اینجورعاجزانه به من التماس میکرد قطرات اشک تیمورتمام تنمو لرزوند یک مرد برای موندن من اشک میریخت تحمل دیدن اشکای تیمور رو نداشتم دستشوگرفتم وگفتم باشه تیمور بخاطر بچه ترکت نمیکنم من خودم طعمه بی پدری رو کشیدم دوست ندارم بچم بی پدر بزرگ شه تیمور با لبخند پیشونیمو بوسید وگفت جبران میکنم قول میدم بهترین زندگی رو برات درست کنم...

تیمورعوض شده بود دیگه اون ادمه سابق نبود مثل پروانه دوره من میچرخید باورم نمیشد تیمور حتی به خاطر ویاره من ازالکل هم گذشت وخوردن الکل رو هم کنار گذاشت سالهای سال تیمور الکل میخورد حالامن فهیمه اینقدر برای تیمورارزش داشتم که بخاطرم از الکل بگذره!!! من هم دیگه اون فهیمه سابق نبودم حالا دختری شاد وسرخوش بود که باتموم وجود داشت از زندگیش لذت میبرد....

بعدازچند وقت انتظار سامان دنیا اومد پسری ناز با چهره ای زیبا سامان عشق زندگی من وتیمور بود علاقه من به تیمورهم روز به روز بیشترمیشد حالا دیگه عاشق تیمور وزندگیم بودم تیمور سخت کارمیکردغرق در کار شده بود املاک ودارایی زیادی جمع کرده بود حالا تیمور شده بود ارباب ومنم زن ارباب.....

 

 

خانم بزرگ- خلاصه ‌عزیزای دلم بعدازاون همه اتقاق بدی که واسم افتاد شدم عزیزدل تیمورخان و نگاهی به عروساش انداخت وگفت با اومدن سامان که بیشتر شدم سوگلی ارباب و زندگیمونو ادامه دادیم تا سامان دوسه ساله شد که فهمیدم خواهرسامان روباردارم ارباب‌خیلی دلش دختر میخواست همش تو‌خلوت می گفت فهیمه باید یه دختر واسم بیاری خدا خواست بچه دومم دخترشد زمان زود میگذشت اما تواین سالها بعضی وقتا کابوس میدیدم که ماه چهره هنوز رقیب منه ومی خواهد شوهرمو ازچنگم دربیاره این تو خواب نبود توی بیداریم خیلی بهش فکر میکردم که ماه چهره چی شد کجا رفت؟!! وخیلی دوست داشتم سرگذشت شو بدونم تا اینکه ازیکی از اشناها فهمیدم که بایه پسری فرار کرده و به خارج رفتن خیالم راحترشده بود ودیگه ازیادم رفته بود تا اینکه سامان این دختره لیلی آورد امارت ومن دیدمش با ماه چهره سیبی که ازوسط دونصف شده دیگه نمیدونم باید بقیه ماجرا رو‌از خودلیلی بپرسید

ثریا و بهارنگاهی بهم انداختن

ثریا- خانم بزرگ یعنی ممکنه لیلی خواهر سامان باشه ؟!!

خانم بزرگ سرشو‌تکون داد و‌گفت احتمالش هست چون خودم شنیدم ماه چهره به تیمور گفت ازت حامله ام وخانم بزرگ‌آهی کشید سامان یه‌تکونی به خودش داد وگفت پس باید بریم‌ سراغ لیلی خانم........

خانم جون ازخستگیه زیاد خوابش برده بود بهار با خودش اندیشید خدایا اصلا فکر نمیکردم خانم بزرگ همچین سرگذشتی داشته خیلی از عشق ارباب وزنش شنیده بودم ولی فکرشم نمی کردم عشقه اینا از یه خیانت شروع شده باشه!!! سامان که از اتاق بیرون رفت بهار وثریا هم دنبالش راه افتادند سامان میخواست بره سراغ لی لی بهار خودش را به سامان رساند

بهار- بهترنیست فعلا به روی لی لی نیاری که همه چیزو میدونی شاید واقعا لی لی ازهیچی خبر نداشته باشه یاشاید تمام این ماجرا یه نقشه باشه؟!!!!!!! بهتره فعلا هیچی بهش نگی ولی حواست بهش باشه

سامان نگاهی به بهار کرد دستاشو توی دستش گرفت وگفت ممنونم بهار همیشه تو سخت ترین شرایط به من ارامش میدی بهار دستو ازتو دست سامان دراورد نمیخواست ثریا ناراحت شه سامانو خیلی دوست داشت ولی هیچ وقت یادش نمیرف که اونو تو زندگیم با یه نفر دیگه شریکه

 یکی از خدمت کارا اومد

خدمتکار - بهار خانم یک نفرازده اومده مثله اینکه پدرتون مش رجب حالش بد شده

بهاران نگران شد و دلش هوری ریخت پایین خدایا پدرم یعنی چی شده سریع حاضرشد بچه هارو به ثریا سپرد و باسامان راهی شد پدرش همه زندگیش بود سختی زیاد کشیده بود توزندگیش هم پدرش بود هم مادرش....

وقتی نزدیک خونه پدرش شد رضا پسر همسایه بغلیشون دوید وگفت: بهار حال پدرت خیلی بد شد بابا با عموم اون بردن شهر

با نگرانی به سامان نگاه کرد

 بهار- سامان سریع بریم شهر

باز رضا گفت: نه بهار خیلی وقته رفتن الان بر میگردن

بهار- ممنونم رضا جون که حواست به پدرم هستش

سامان - بریم داخل الان میرسن بهتره براش یک غذا سبک براش درست کنی

داشتم غذا رو اماده میکردم که دیدم سامان تو فکر ه

بهار- سامان چرا تو فکری ؟!

سامان - به سرنوشت مادرم و پدرم فکر میکردم.. چقدر مادرم سختی دیده ؟ ولی با صبرش دیدی چطوری پدرم رو به طرف خودش کشید کاری که هیچ وقت ثریا نکرد

کنارش نشستم گفتم : با لیلی باید چه کار کنیم ؟

سامان- به مراد میگم بره سراغ مادرش ماه چهره باید بدونم لیلی کیه ؟ برای چی به امارت امده ؟! تو هم نگران پدرت نباش میبرمیش تو امارت دیگه نباید تنهاش بذاریم

بهار - ممنونم عزیزم میتونم خواهش دیگه هم بکنم ؟

سامان : اره جونم بگو..

بهار- بعد از اینکه کارها رو سر و سامان دادی دنبال کوکب میری پدرم و کوکب میتونن همدم خوبی برای هم بشن پدرم از تنهایی این طور مریض شده

سامان با لبخند گفت:اره عزیزم چرا که نه! که یک دفعه صحبت چند مرد تو حیاط شنیدن دویدند به سوی حیاط پدر بود کمی لاغر شده بود و رنگ پریده بهار در دلش نالید : میدونم که کسی نبوده ازش پرستاری کنه غذا درست کنه برای همین ضعیف و مریض شده بغلش کرد و گفت: بابا قول میدهم از این به بعد بیشتر حواسم بهت باشه ........

 




:: موضوعات مرتبط: رمان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: فصل دو , ماجرا , بهار , از , جنس بهار , ارامش ,
:: بازدید از این مطلب : 562
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 دی 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: